چه ساده است از دست دادن
نشسته بودم رو نیمکت پارک، کلاغها را میشمردم تا بیاد ، سنگ میانداختم بهشون،میپریدند،دورتر مینشستند.کمی بعد دوباره برمیگشتند، جلوم رژه میرفتند .
ساعت چهار و 10 دقیقه باهاش قرار داشتم ولی بیش از 35دقیقه دیر کرده بود،
نگران، کلافه و عصبی شدم ، شاخهگل سرخی که دستم بود داشت میپژمرد.
طاقتم طاق شد. از جام بلند شدم ناراحتیمو خالی کردم سرِ کلاغها.
گلم انداختم زمین، زیرپام لهش کردم،گلبرگاش پخش و لهیده شد،
یقهی پالتوم را دادم بالا، دستهامو کردم تو جیبباش، رامو کشیدم رفتم. نرسیده به درِ پارک، صداش از پشت سرم اومد.
صدای تند قدمهاش و صدای نفس نفسهاش .
برنگشتم حتی برای دعوا، مرافعه یا قهر....
از در خارج شدم. خیابان را به دو گذشتم. هنوز داشت پشتم میاومد. صدا پاشنهی چکمههاش را میشنیدم. میدوید صدام میکرد.
اونطرف خیابان، جلو ماشین وایسادم. هنوز پشتم بهش بود، کلید انداختم در را باز کنم،بشینم،برم، برای همیشه....
باز کرده نکرده، یهویی صدای بووق ، ترمزی شدید ، فریاد و نالهای کوتاه ریخت تو تمام وجودم....
تندی برگشتم....
دیدمش،پخش خیابان شده بود، بهروو افتاده بود جلو ماشینی که بهش زده بود و رانندش هم داشت توو سرِ خودش میزد.
سرش خورده بود روو آسفالت، خون راه کشیده بود میرفت سمت جووی کنارِ خیابان،
دویدم طرفش، بالا سرش ایستادم.
مبهوت.
گیج.
منگ.
هاج و واج نگاش کردم.
توو دست چپش بستهی کوچکی بود، کادو پیچ، محکم چسبیده بودش. نگام رفت موند روو آستین مانتوش که بالا رفته بود، ساعتش پیدا بود...
چهار و پنج دقیقه....
نگام برگشت به ساعت خودم، چهار و چهل و پنج دقیقه....!
گیج درب و داغون به ساعت رانندهی بخت برگشته نگا کردم.
چهار و پنج دقیقه بود....!!